این روزها گاهی اوقات فکر میکنم حالم خیلی خوبه و دیگه دغدغه ای ندارم و به قولی" همه چی آرومه من چقدر خوشحالم"
اما یک دقیقه بعد میخوام از دلواپسی و ناراحتی دیوونه بشم. حالم خیلی خرابه
خیلی داری اذیتم میکنی خیلی به خدا
دیگه اون آدمی که من میشناختم نیستی....به راحتی داری پا میگذاری روی تموم اون چیزهایی که بهشون میگفتی ارزش
میگفتی مردانگی میگفتی دوستی....داری مثل آب خوردن کارهایی می کنی که تا چند وقت پیش دیگران رو به خاطر انجامش مذمت میکردی و بهشون میگفتی نامرد
میدونی آدمها تو زمون خوشی خوب بلدند کر کری بخونند اما تو عصبانیت و ناراحتی همشون یه جورند
تو اینو به من ثابت کردی
تو رو جان هر کی دوست داری با من اینطور رفتار نکن حداقل به حرمت 8 سال رفاقت
تو تموم این سالها اگر تو سر بودی من پا بودم...هیچ وقت از چیزی کم نگذاشتم با اینکه خیلی شرایط مناسبی هم برای این دوستی نداشتم
اونطور شدم که تو خواستی، اونطور خندیدم که تو پسندیدی، با کسی رفت و امد کردم که تو صلاح میدونستی
لامصب من که تو تموم این سالها تحت امر تو بودم، چطور دلت میاد الان این همه وصله بهم بچسبونی
کی بود میگفت " شیرین تو یه قدیسه ای" " شیرین مثل تو تو عالم نیست از پاکی" پس چرا الان .....
به نظرت انصافه؟؟؟؟؟
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
نوشته های پیشین
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :9
بازدید دیروز :2 مجموع بازدیدها : 90412 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
![]() |