گفتمش در عشق پا برجاست دلگر گشايي چشم دل، زيباست دلگر تو ذورحمان شوي درياست دلبي تو شام بي فرداست دلدل زعشق روي تو حيران شدهدر پي عشق تو سرگردان شدهگفت در عشقت وفادارم بدانمن تو را بس دوست ميدارم بدانشوق وصلت را بسر دارم بدانچون تويي مخمور خمارم بدانبا تو شادي مي شود غم هاي منبا تو زيبا مي شود فرداي منگفتمش عشقت به دل افزون شدهدل زجادوي رخت افزون شدهجز تو هر يادي به دل مدفون شدهعالم از زيبايي ات مجنون شدهبر لبم بگذاشت لب يعني خموشطعمه بوسه از سرم برد عقل و هوشدر سرم جز عشق او سودا نبودبهر کس جز او در اين دل جا نبودديده جز بر روي او بينا نبودهمچو عشق من هيچ گل زيبا نبودخوبي او شهره آفاق بود در نجابت در نکوهي طاق بودروزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختي ما را نداشتپيش پاي عشق ما سنگي گذاشتبي گمان از مرگ ما پروا نداشتآخر اين قصه هجران بود و بسحسرت و رنج فراوان بود و بسيار ما را از جدايي غم نبوددر غمش مجنون عاشق کم نبودبر سر پيمان خود محکم نبودسهم من از عشق جز ماتم نبودبا من ديوانه پيمان ساده بست ساده هم آن عهد و پيمان را شکستبي خبر پيمان ياري را گسستاين خبر ناگاه پشتم را شکستآن کبوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلدار ديگر عهد بستبا که گويم او که هم خون من استخصم جان و تشنه خون من استبخت بد بين وصل او قسمت نشداين گدا مشمول آن رحمت نشدآن طلا حاصل به اين قيمت نشدعاشقان را خوش دلي تقدير نيستبا چنين تقدير بد تدبير نيستاز غمش با دود و دم همدم شدمباده نوش غصه او من شدممست و مخمور و خراب از غم شدمذره ذره آب گشتم کم شدمآخر آتش زد دل ديوانه راسوخت بي پروا پر پروانه راعشق من از من گذشتي خوش گذربعد از اين حتي تو اسمم را نبرخاطراتم را تو بيرون کن زسرديشب از کف رفت فردا را نگرآخر اين يک بار از من بشنو پندبر منو بر روزگارم دل مبندعاشقي را دير فهميدي چه سودعشق ديرين گسسته تار و پودگرچه آب رفته باز آيد به رودماهي بيچاره اما مرده بودبعد از اين هم آشيانت هر کس استباش با او ياد تو ما را بس است