• وبلاگ : پژواك جدايي
  • يادداشت : به خدا خيلي دوست دارم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ماكان 

    گفتمش در عشق پا برجاست دل
    گر گشايي چشم دل، زيباست دل
    گر تو ذورحمان شوي درياست دل
    بي تو شام بي فرداست دل
    دل زعشق روي تو حيران شده
    در پي عشق تو سرگردان شده
    گفت در عشقت وفادارم بدان
    من تو را بس دوست ميدارم بدان
    شوق وصلت را بسر دارم بدان
    چون تويي مخمور خمارم بدان
    با تو شادي مي شود غم هاي من
    با تو زيبا مي شود فرداي من
    گفتمش عشقت به دل افزون شده
    دل زجادوي رخت افزون شده
    جز تو هر يادي به دل مدفون شده
    عالم از زيبايي ات مجنون شده
    بر لبم بگذاشت لب يعني خموش
    طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش
    در سرم جز عشق او سودا نبود
    بهر کس جز او در اين دل جا نبود
    ديده جز بر روي او بينا نبود
    همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود
    خوبي او شهره آفاق بود
    در نجابت در نکوهي طاق بود
    روزگار اما وفا با ما نداشت
    طاقت خوشبختي ما را نداشت
    پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت
    بي گمان از مرگ ما پروا نداشت
    آخر اين قصه هجران بود و بس
    حسرت و رنج فراوان بود و بس
    يار ما را از جدايي غم نبود
    در غمش مجنون عاشق کم نبود
    بر سر پيمان خود محکم نبود
    سهم من از عشق جز ماتم نبود
    با من ديوانه پيمان ساده بست
    ساده هم آن عهد و پيمان را شکست
    بي خبر پيمان ياري را گسست
    اين خبر ناگاه پشتم را شکست
    آن کبوتر عاقبت از بند رست
    رفت و با دلدار ديگر عهد بست
    با که گويم او که هم خون من است
    خصم جان و تشنه خون من است
    بخت بد بين وصل او قسمت نشد
    اين گدا مشمول آن رحمت نشد
    آن طلا حاصل به اين قيمت نشد
    عاشقان را خوش دلي تقدير نيست
    با چنين تقدير بد تدبير نيست
    از غمش با دود و دم همدم شدم
    باده نوش غصه او من شدم
    مست و مخمور و خراب از غم شدم
    ذره ذره آب گشتم کم شدم
    آخر آتش زد دل ديوانه را
    سوخت بي پروا پر پروانه را
    عشق من از من گذشتي خوش گذر
    بعد از اين حتي تو اسمم را نبر
    خاطراتم را تو بيرون کن زسر
    ديشب از کف رفت فردا را نگر
    آخر اين يک بار از من بشنو پند
    بر منو بر روزگارم دل مبند
    عاشقي را دير فهميدي چه سود
    عشق ديرين گسسته تار و پود
    گرچه آب رفته باز آيد به رود
    ماهي بيچاره اما مرده بود
    بعد از اين هم آشيانت هر کس است
    باش با او ياد تو ما را بس است

    + ماكان 

    مانند يک قرارداد امضا شده معتبر باشد
    بادبادک رفت بالا... قرقره از غصه دوريش لاغر شد !!
    مرز عشق اين روزها شباهت زيادي به آدامس داره:اول شيرين ، بعد دوست داشتي ، سپس تکراري و خسته کننده و در آخر دور انداختني

    + دلم واسه همتونم تنگ شده خيلي ز 

    گفتمش در عشق پا برجاست دل
    گر گشايي چشم دل، زيباست دل
    گر تو ذورحمان شوي درياست دل
    بي تو شام بي فرداست دل
    دل زعشق روي تو حيران شده
    در پي عشق تو سرگردان شده
    گفت در عشقت وفادارم بدان
    من تو را بس دوست ميدارم بدان
    شوق وصلت را بسر دارم بدان
    چون تويي مخمور خمارم بدان
    با تو شادي مي شود غم هاي من
    با تو زيبا مي شود فرداي من
    گفتمش عشقت به دل افزون شده
    دل زجادوي رخت افزون شده
    جز تو هر يادي به دل مدفون شده
    عالم از زيبايي ات مجنون شده
    بر لبم بگذاشت لب يعني خموش
    طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش
    در سرم جز عشق او سودا نبود
    بهر کس جز او در اين دل جا نبود
    ديده جز بر روي او بينا نبود
    همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود
    خوبي او شهره آفاق بود
    در نجابت در نکوهي طاق بود
    روزگار اما وفا با ما نداشت
    طاقت خوشبختي ما را نداشت
    پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت
    بي گمان از مرگ ما پروا نداشت
    آخر اين قصه هجران بود و بس
    حسرت و رنج فراوان بود و بس
    يار ما را از جدايي غم نبود
    در غمش مجنون عاشق کم نبود
    بر سر پيمان خود محکم نبود
    سهم من از عشق جز ماتم نبود
    با من ديوانه پيمان ساده بست
    ساده هم آن عهد و پيمان را شکست
    بي خبر پيمان ياري را گسست
    اين خبر ناگاه پشتم را شکست
    آن کبوتر عاقبت از بند رست
    رفت و با دلدار ديگر عهد بست
    با که گويم او که هم خون من است
    خصم جان و تشنه خون من است
    بخت بد بين وصل او قسمت نشد
    اين گدا مشمول آن رحمت نشد
    آن طلا حاصل به اين قيمت نشد
    عاشقان را خوش دلي تقدير نيست
    با چنين تقدير بد تدبير نيست
    از غمش با دود و دم همدم شدم
    باده نوش غصه او من شدم
    مست و مخمور و خراب از غم شدم
    ذره ذره آب گشتم کم شدم
    آخر آتش زد دل ديوانه را
    سوخت بي پروا پر پروانه را
    عشق من از من گذشتي خوش گذر
    بعد از اين حتي تو اسمم را نبر
    خاطراتم را تو بيرون کن زسر
    ديشب از کف رفت فردا را نگر
    آخر اين يک بار از من بشنو پند
    بر منو بر روزگارم دل مبند
    عاشقي را دير فهميدي چه سود
    عشق ديرين گسسته تار و پود
    گرچه آب رفته باز آيد به رود
    ماهي بيچاره اما مرده بود
    بعد از اين هم آشيانت هر کس است
    باش با او ياد تو ما را بس است
    + ماكان 


    دست عشق از دامن دل دور باد!
    مي‌توان آيا به دل دستور داد؟


    مي‌توان آيا به دريا حكم كرد
    كه دلت را يادي از ساحل مباد؟


    موج را آيا توان فرمود: ايست!
    باد را فرمود: بايد ايستاد؟


    آنكه دستور زبان عشق را
    بي‌گزاره در نهاد ما نهاد


    خوب مي‌دانست تيغ تيز را
    در كف مستي نمي‌بايست داد

    + 5969 

    حيوونا وقتي ميميرن فاسد ميشن اما

    ادما قبل از مردنشون فاسد ميشن

    + 9191 

    کاش در دنيا ? چيز وجود نداشت: ?ـ غرور ?ـ عشقدروغ .

    اون وقت کسي از روي غرور براي عشق ، دروغ نمي گفت.

    + ماكان 
    بدون شرح
    + مقصر كيست 

    + عصباني 
    نبايد اين کار رو بکني.اين جداييايي که فکر ميکنين به نفع طرفه طرف رو نابود ميکنه.نمونش من.نکن اين کار رو.ازت خواهش ميکنم.الان فکر ميکني کار درستي هست ولي بعد...